قلعه ای عظیم



سلام
شنیدی میگن دنیا خیلی بیخود شده؟

منظور این گفته رو این روزا به وضوح حس میکنم. زندگی از خودم تهی شده. از اون خودی که میشناختم. براش وقت کم میذارم و کم تغذیش میکنم با فکرایی که ماه‌ها رو اجاق ذهنم تو خلوت گذاشته بودم دم بکشه. تنهایی گوهر کمیابی شده، همونی که مثل ریگ توی زندگی ریخته بود و عذابت میداد حالا شده اون چیزی که کمتر داریش.

میدونی خیلی وقتا تنهایی اون نیست که کسی کنارت باشه یا نباشه، اونه که ذهنت تنها باشه، یا تنهایی و به رسیدن فکر میکنی یا تنهایی و به خودت فکر میکنی. اینا هردو باعث میشه عمیق بشی توی خودت، عمیق بشی توی آدم‌ها، در تماس واقعی و مداوم فرصتی برای عمیق شدن نیست، فرصتی برای پختن نیست. صبر همون عنصریه که توی تنهایی به وفور دیده میشه و با دیگران نداریش.

احمق شدم و مینویسم بعد هزار وقت. انگار همه دغذغه های زندگی دنبالم کردن و من فرصتی برای نوشتن ندارم و باید سریع فرار کنم که ردمو اینجا نزنن.

فعلا:

جای دیگه یکم کاری هم مینویسم این روزا!


در زندگی نقاطی وجود دارد که به ناگاه تصمیماتی که در گذشته گرفته اید و مسری که زمانی قدم در آن گذاشتیم به هم میرسند. تصمیم هایی که در قبال آدم ها، موقعیت ها و اتفاقات گرفتیم ثمراتی دارند که شاید همان زمان اثر آن را مشاهده نکنیم. یکی از مهم ترین تصمیماتی که میگیریم در روابط انسانی ما است و مهم ترین این انسان ها دوستانی هستند که بخش بزرگی از زندگی ما را تشکیل میدهند.

هیچ وقت فکر نمیکنی که سلام گرمت در یک صبح زمستانی به کسی که هزار بار ساده از کنارش گذشته ای میتواند پایه های دوستی باشد که چند سال بعد به داشتنش افتخار کنی. نقاطی هست که می ایستی، سر میگردونی، به خودت نگاه و به داشته هات فکر میکنی. داشته هایی که ثمره ی رفتار تو، انتخاب های تو و زمان هایی که برای داشتن آنها گذاشتی است.

زمان مصالحی است که همواره در اختیار ماست و تنها میتوان در همان لحظه استفاده کرد تا چیزی ساخت یا بیهوده هدر داد. داشته های ما ثمره ی استفاده درست از این ماده ی گران بهاست. تا سازه های پر ارزش زندگی را بسازیم. اما این ارزشها کدام است. چه چیز واقعا دارایی قابل اتکای ماست؟!

اولین دارایی ما وجود خود ماست، که چه میزان برای ساختنش زمان گذاشته ایم، چه میزان به زیبایی اش فکر کرده ایم و چقدر برای بهتر شدنش برنامه ریخته ایم. این سازه ای که طراحی کرده ایم و برای بالا رفتنش زمان گذاشته ایم، چقدر مورد علاقه ی ماست؟

و دومین دارایی ما دوستانی است که در اطراف خود میبینیم. سازه ای که ثمره ی انتخاب های ما، گذشت های ما، صبوری ها و زمان هایست که برای آن گذاشته ایم. این سازه چقدر ایده آل ماست؟ چه میزان به خود ما نزدیک است؟

در زندگی نقاطی است که باید بایستی و ثمره ی تصمیماتت را تماشا کنی. و چه زیباست که خود را در میان آینه ی دیگران و آنچه دوست داشته ای ببینی.



نه میشه باورت کنم

نه میشه از تو رد بشم

نه میشه خوبه من بشی

نه میشه با تو بد بشم

نه دل دارم که بشکنی

نه جون دارم فدات کنم

نه پایه موندنه منی

نه میتونم رهات کنم

نه میتونه تو خلوتش دلم صدا کنه تورو

نه میتونم بگم بموننه میتونم بگم برو

کجا برم که عطره تو نپیچه تو یه لحظه هام

قصمو از کجا بگم که پا نگیری تو صدام

چه جوری از تو بگذرم تویی که معنیه منی

تویی که از منی اگر تیشه به ریشه میزنی

نه ساده ای نه خط خطی

نه دشمنی نه همنفس

نه با تو جایه موندنه

نه مونده راهه پیشو پس

نه میتونه تو خلوتش دلم صدا کنه تورو

نه میتونم بگم بموننه میتونم بگم برو

کجا برم که عطره تو نپیچه تو یه لحظه هام

قصمو از کجا بگم که پا نگیری تو صدام

نه میشه باورت کنم

نه میشه از تو رد بشم

نه میشه خوبه من بشی

نه میشه با تو بد بشم

نه دل دارم که بشکنی

نه جون دارم فدات کنم

نه پایه موندنه منی

نه میتونم رهات کنم

نمیشه با تو باشمو اسیره دسته غم نشم

فقط میخوام با خواستنت تا هستم از تو کم نشم


یه ستاره آرزو کن برای دستای سردم!


از خودم خیلی دلخورم. یه زمانی خیلی تنها بودم، یه تنهایی که نه کسی رو میشناخت و نه کسی اون رو!
نمیدونم چی شد که باعث شد بخشی از خلوت خودم رو توی محیط هایی که جاش نبود بیارم.
حالا هنوزم تنهام! یه تنهایی که غرورش رو هم شکسته.
راز ها تا زمانی جذاب هستند که راز باشند.
از خودم دلخورم.
اذیتم میکنن خیلی از حرف ها.
اذیتم میکنن این آدم هایی که فکر میکنن من رو میشناسن.
دوست دارم خودم رو پس بگیرم از حس هایی که تنهایی رو توی آینه تکرار میکنن.
یه ستاره آرزو کن برای دستای سردم، برای من که شبیه آرزو های تو بودم، لحظه ای نوازشم کن! وقت گل شدن رسیده. هنوزم آغوش امنت بوی یاس و بوسه میده

این تصویر رو در سایز بزرگ بگیرید و نگاه کنید، هر چقدر که حوصله تون کشید.

بعد برگردید و این شعر رو بخونید، و کمی اشک بریزید برای پسر بچه ای که ساعت ها نشسته بود سر مزار عزیزانش و غروب رو تماشا میکرد و آرزو هاش رو درون سیاه چاله میسوزوند، شبیه عکس هاش، شبیه خاطره هاش، به یاد دل مهربونش، به خاطر گل بی پناهش در مسیر باد

فقط کمی بنشین و گریه کن کنارش، که به هیچ منطقی سازگار نیست احساسش.


اگر چـه شک عجیبی به «داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!

کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟

برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

برای این همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟

مرا بــه خود بفشار و ببین بــه جای بدن

چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟

به رغم دیدن آرامش تو کم نشده

ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن

اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم!!



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید و فروش ارز دیجیتال بیت کوین دنیای بازی کارترال Amanda پایان نامه های کارشناسی ارشد با فرمت ورد دانلود خلاصه کتاب و کتاب فروش بالابر صنعتی | قیمت بالابر هیدرولیک در تهران و کرج InfoBlog Fire Mary